بر نگشتم که ببینم دم آخر گفتم می روم پشت سرم آب بریز برگردم
با سکوتی که شبیه سور اسرافیل است نفسم رفت ولی با حواست سر کردم
دم رفتن حواسا لوده ترین من بودم
از اتش پر شده بودم که نگاهی بکنی
در شعاع نفست پا به زمین می چسبید
خواستی رابطه را وقف تباهی بودم
خواستی پس بکشی پا و دلت رازی بود
عشق در سنگر چشمان تو خوشگش زده بود
پای من هم دم آخر به خودش می لرزید
و سکوت تو که در بدرقه ام آمده بود
قربت فاصل از آن ترین
طرف پنجره ها منتظر بود و به ریشت دل من می خندید
من به امید تو تا لحظه آخر اما
آب در کاسه مردا به دلت می گندید
در من آشوب به صد حالت ممکن پر بود
دود در سینه ی صدا زده ام جاری بود
آتش معرک هم داشت مرا می سوزند
آخرین ضربه ی این رابطه بدکاری بود
در سرت هی هزیان
به درک عشق اگر از دل معشوق رهید
دست بردار از این کینه ی آذرماهی
بگذار و بگذر از سر این قصه وحید
مثل مرغی که سرش را به کنی در بازار
گوشه ی جان بدهد خون به جهد از بدنش
آبران هم به تماشا بنشینند فقط
پر و بالش بشود لحظه ی آخر کفنش
مثل مرغی که سرش را به کنی قلبم داشت
وسط سینه ی توفانی من جان می داد
جان در احوال پریشانه
تنم می ماسید
جسم من جان مرا هدیه به تهران می داد
گل سرخ لب تو گم شده بر صورت تو
بدنت حالتی از یک روز مشکی را داشت
صدق الله لبت خاتمه ی هرچه که بود
عشق در خاک دلم بزر پریشانی کاشت
روز مشکی به تنش خارم و غیلانه
روزم کم نیست
احتمالا خالق هستی من زن باشد
سینه ای را متصور شد که در مرکز آن
جای قلب و زربانش سنگ آهن باشد
خالق ای را که ببیند چه به روزت آمد
به نشیند به درست دارد
تماشا و دمی هم نزند
به تواند نکند
تا که تواند برود
برود از بدنت جان و دمی هم ندمد
منده بودم چه کنم این همه تنهایی را
بعد از این فاصله را
حسرت زندانی را
بی تو تخریب شدن در به دریهایم را
بی تو سک پرس زدن
کوچه بارانی را
منده بودم که بمانم
به دلم وابده هم
یا که پا پس بکشم
سینه به دریا بدهم
ریزک در فلسفه بودن من بود
ولی کاش می شد نروم
جا بزنی پانده هم
کاش می شد که در این لحظه بد روخ بدهی
وحشی رابطه را با بدنت رام کنی
کاش می شد من و تو باز به هم برگردیم
کاش می شد که مرا در قفصت
آرام کنی
کاشگی آن روز مشکی به سخن آمده بود
کاشگی چمدان دست مرا ول می کرد
دست تو صورت تو
حالت سرد تن تو
داشت بی وقف تو را
حضرت قاتل می کرد
در سرطه هزیان
وسوسه های علکی
به درسته هزیان
یک عشق یر از دل معشوق رهید
دست بردار از این کینه ی آزرماهی
بگذار و بگذر از سر این قصه وحید
در دلم بارقه ای بود که سرپا بودم
در دلم بارقه ای بود که سرپا بودم
در دلم بارقه ای بود که سرپا بودم
چون به جاز دل و عشق خود ایمان دارم
وسط برزخ بودن به خودم شکر کردم
مرده بودم یا هنوزم به تنم جان دارم
من به پاهای خودم می روهم
این شوخی نیست
گرچه مندن وسط خاطر قمناک ترست
می روهم تا نکند مرتکب ما بشویم
ما شدن لیک محال است
خطرناک ترست
گرچه بی مقصدم و راه دراز است
ولی بهتر از مندن و در جازدن اجباریست
آخرین فرض جهان
معجزه هم روخ بدهد
عشق ما شایعی
مسخره با تکراریست
کفتر قیچی دلخوش به شب و تنهایی
رم کن از سعلک لیلی
زن کفتر باز است
قوش بازی
کن و از شهر قمنگیز برو
جای هرزی که درانی
قفصی تناز است
خوره فکر تو از ریش مرا می خورد
و بغزهایی که نکردی به درک می بردم
چمدان دست مرا می کشد و می گوید
نروی می برمت
می روهم و می بردم
ساعتی بعد من و یک چمدان در دستم
در خیابان بلندی که مرا می بل اید
این برا شفتگی و حسرت و دلواپسیم
سرطان بود و به من در همه حالت خندید
سرس پردم به خیابان و هزاران افسوس
از تن پرس زن خسته رد پا منده
ناخدا در وسط عرشه
نمی فهمد که زخم لنگر وسط سینه دریا منده
بین بد بودن و بدتر شدنم یک تر بود
تر بی رحم به چشمان خودم وامی شد
به من فاصله ها بود که قوغا می کرد
بین شهری و رومورداد دلم جامی شد
زندگی فاجعه ای بود که هی روخ می داد
همه از مرگ فراری و من از زندگیم
تیغ در پنبه ی ماندن حوث کشتن داشت
من پدر جد پسر خانده ی بازندگیم
من پلیکان پدر مرده که در منقارم
بغز دلتنگی دریا به دلش چنگ نزد
شیشه ی پنجر ای فس و سنگیز
اما پسر تخص خیابان به دلش سنگ نزد
من ترک خرده ترین فصل بیابان بودم
یه تو بودم که حلاکم کردیم
تشن لب آمده بودم بلکه سیراب شبم
در بیابان خودم کشتی و خاکم کردیم
هی قدم پشت قدم خورد شدم ریز شدم
بغز کردم وسط کوچه غمنگیز شدم
در فرایند گسستن به خودم لرزیدم
از دوست عشق پدر سوخت لب ریز شدم
بی هدف پرسه زدم دود شدم
خودم تار شدم
از خودم از همه از جامعه بیزار شدم
خرخره آخر یک رابطه را خوابیدم
ناگهان در قفص حادثه بیدار شدم
هی دویدم نرسیدم به جهان وادادم
از بلندای خودم روی زمین افتادم
روی خونپاره ی خونسانه شده قلتیدم
در شبه حس نیاز بدنم وادادم
مثل بمزلزل باخرم
خاک یکی کرد مرا
من زمینی که به خود خط گسل می دیدم
تو ندیدی چه به روز و شبم آمد که فقط
مثل زنبور فلج خواب اصل می دیدم
در سرم هم همه ی شعر تماشایی بود
در دلم کشمکش فاجق و غامی کرد
خالی جای تو این سینه ی آتش زده را
پیش چشمان جهان داشت و پیدا می کرد
موسیقی
در سرت هی هزیان
وسوسه های علکی
به درک عشق اگر از دل محشوق رحید
موسیقی
درست درت هی هزیان
دست بردار از این کینه ی آزرماهی
بگذار و بگذر
ارگه ترک خورده
وحید
زوزه ی گرگ بیابانی و داغم زده
سرزمین بدن تو وطنم نیست عزیز
عشق من از دهن افتاده که باید بروم
آتش معرک را بر سر این شهر نریز
قدرتی نیست به پاهای قلم کرده که با قدمی از من و احوال دلم دور شدم
کاش قلاده به گردن زده بودم که کسی بکشد محکم و مجبور شدم
کور شدم
هقهقه مرد فقط شرم زمین است عزیز
جان من کوه تلو خوردن خود را دارد
لرز افتادن این سلسل بیشک باید
آسمان را به تلاتم به جنون وادارد
شیر زخمی خطرش بیشتر از شمشیر است
وای از آن روز کسی فکر خیانت بکند
مرد و نامرد در این شهر ندارد فرقی
منتظر باش که این شیر قیامت بکند
مار اگر کینه بگیرد به دلش بدبختی
شک نکن نیمه شبی دور گلو خواهد بود
تحت فشار بدنش خورد شبی
تا به فهمی که بریدن تا چه حد راحت بود
وای از آن روز که در چشم چپ اقیانوس
بغز دلتنگی دریاچ پدی دار شود
ناخدا و ملوان و همه کشتی ها
طعمه موج پریشان و تن دار شود
غله خواب دم آوندم و بیداری من
حاصلش ترک جهان است به پاهای خودت
تا حلاکت نکنم باز نخواهم خوابید
این به جبران سکوت بدلبهای خودت
لحظه ای را متصور شد که یک جقد سفید
بالو پرباز کند خانه خرابت بکند
شمع مجلس شده ای ای روز مشکی برخیز
نکند داغ دلاشو به منابت بکند
وای اگر رد بدهم مرز خداگاهی را
بدرم صورت هر آدمی
بسیرت را جان به تاراج بگیرم
و تو هم خیست کنی جامعه را
پاره کنی سرزد تصویرت را
ناگهان یک قدم از خیش جلوتر رفتم
جیغ ترمز به ملاقات خیابان آمد
چمدان دست مرا پسد و برخاک افتاد
نیمه شب از دل خانه صوت قرآن آمد
برزخه سرد خیابان که در آغوش کشید
بدنم را به خودم آمدم و فهمیدم
اول قصه قمنگیز تر از پایان است
روح در مسخ تنم بود که میترسیدم
تکیه بر منطقه بی منطقه دنیا زده ایم
تا زمین خوردن من راه فقط یک قدم است
کاوش فلسفه بودنمان مسخره بود
عشق یک فرضیه در فرضیه های عدم است
موسیقی دیگه