باز می خواهم که از نو
کودکی نادان شوم
باز می خواهم که از نو کودکی گریان شوم
بر سری زانای مادر
باز بینشینم دمه
گریم و
خندم
سرم را نرم بینوازد همه
باز گلتاقی بی بافم از گل خود روی کو
از گل نوروز و از قاقوی و از هلبوی کو
باز روی سبزه ها افتان و خیزان پانی هم
کوها و دشت ها را در دل خود جادی هم
باز با همسالهایم جنگ بازی ها کنم قهرمان جنگ باشم سر فرازی ها کنم
عاشق زاری کند بر من چو آیت باورش
خد برم از او و خد آرم
جواب از دل برش
تا تا گیتار اروز هم در شبی سور ویسال
ناایان آیم
ببینم چهرش را بمالا
تاجت اللهی بروی عبروی پیوست او
بوی عمر تازه آیت از هینای دست او
لیک بینم تا مگر رازیست از تقدیری خود
رازی از از بخت
یا می نالت از تقصیری خود
یا همه گریت زی شادی یا همه خندت زی غم
یاد کرده عاشق دیرینش را
با علم
باز در تاقیه خود برچاش چینم بامراد
خنده با همسالهایم یار یار و شاد باد
تا سهر در سور خانه باید خانیها کنم
در حق این نو خانداران باید مانیها کنم
من چی می خواهم خدایا
من دیگر کودک نخواهم شد
در ایغا
لیک آدم هرقدر سالا رو پر ارمان شود
باز می خواهد که باره کودکی
نادان شود