هیچ کس در زندگی زور مداری من نشود.
جس خدا و مادرم حاجت براری من نشود.
غم بخوردم ده برابر مادری من غم بخورد.
غیر
مادر، هیچ فرده غمگساری من نشود.
لحظه ای دارندگی بگانه با من خش بود.
خش در تنگ دستیم خشود تباری من نشود.
دستی جانی گفتم و او بسدا در توی بود.
همصدای ناله های قلبی زاری من نشود.
زندگی گوین دارد برخود شور و شرار پس چرا در زندگی
شور و شراری من نشود؟
به براری ها
مرا دیوانه و سرگشته کرد.
در تعجیبم چرا هرگیز براری من نشود؟
بد نمی بینم کسی را
شاهید از پروردگار.
می کنم اندیشه؟ هیچ کس دوستداری من نشود؟
هر کسی در افتخار است میزند پی وستلاف.
من ندارم هیچ لافه.
افتخاری من نشود؟
در سفر
دیدم شکست و ریخت ها و ماجرها.
هر سفر بر من بجوز سوز و غباری من نشود؟
هر سر سال بحار آمد و گردید خزان در دل فصل خزانی من بحاری من نشود؟
کشتی من غم باده گردید در دل پرشوری
من و در اغا شادی برکشتوکاری من نشود؟
در خماری آرزوها خامتم گردید خم، آرزوهای جگر سوز
در خماری من نشود؟
گرچ قلبم پور از محرو وفا و باوری چون
تهی دستم یکان کس انتظاری من نشود؟
از کناری من همه کردند فیرار در زندگی غیری
غصه، آشقه اندر کناری من نشود؟
بابه های پنج و چار مکتبی خورسن
بودم، حاصل در زندگی از پنج و چاری من نشود؟
روزگار را شادیهای دهر بخشت زینت غیری علم در روزگاری من نشود؟
در ازای جمعه یاران هم ازا گردیده
ام، در ازای من کسی در اعتباری من نشود؟
کربجانی من سیتم کردند
بیندشگان، بر کسی فکر و بد و فکری نقاری من نشود؟
روز و شام چون زومتستان است امره بحری
من، شمعی همسوزه بر روز و شامی تاری من نشود؟
عارضو دارم سخنگویم بمردی راهی
حق، بر درویه خواهشی گفت و گزاری من نشود؟
یک دلیو و مهربانی ای خدا پاینده بعد غیریمردی و وفاداری شیاری من نشود؟
بخت یارت بعد ای مردی خدا محکم پوری،
شکر میگویم اگرچی بخت یاری من نشود.
Đang Cập Nhật