دوری که در او آمدن و رفتنی ماست
آن ران نهایت نبادایت پیداست
کس هیچ نگفتن زیمانی راست
این آمدن از کجا وا؟
رفتن به کجا؟
ما لوبتکانیم و فلک لوبت باز
از روی حقیقت
نکه از روی مجاز
بازی چه همی کنیم برنت ای وجود
هفتم به صندوق ادم یک یک باز
ای دیل
چون سیبی تو همه خون شدن است
احوال تو هر لحظه دیگر گون شدن است
ای جان
تو بطن بحری این کار آمده ای
چون آقابت کار تو
بیرون شدن است
ای چرخی فلک
خرابی از کینه ای توست
بیدادگری شیوهی دیرینه ای توست
ای خاک
اگر سینه ای تو بشکافند
بس گوهری قمعه در سینه ای توست
چون حاصل آدمی در این دهیر دودر
جوزخون دیل و دادن جان نیست دیگر
خورم دیل آن که یک نفس زینده بود
آسوده کسی که
خود نزاد از مادر
افسوز که نامه ی جوانی
دهی شد
آن تازه بحار زندگانی دهی شد
آن مرغه طرف
که نامه او بود شباب
افسوز ندانم
که اومد و
که شد
گردون کمر زی عمر پرسوده ای ماست
جیهون اثر زی چشم پالوده ای ماست
دوزخ شرر زی رنج بهوده ای ماست
فیردوزدم زی وقت آسوده ای ماست
بسیار بگشتم به گردی درودشت
از گشتن ما کار جهان نیک نگشت
خورسندم از آن که امر من با همه رنج
گرخوش نگذشت باز خوش خوش بگذشت
اصرار جهان چون آن که در دفتر ماست
گفتن نتوان
که آن وبالی سری ماست
چون نیست در این مردم دنیا احلی
نتوان گفتن هرانچی
در خاطر ماست
آن که خوبان لبی خندان دادست
خونی جگری به درد مندان دادست
گر قسمت ما نداد شادی غم نیست شادیم
که غم هزارچندان دادست
ناکرده گناه در این جهان کیست بگو
آن که گناه نکرد چون زیست
بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میانی من و تو چیست بگو
گر باده خوری
تو باخیر اد مندان خور یا با سنمی لالروخی خندان خور
بسیار مخور
ویرد مکن
فاش مزاز
اندک خورو گهگه خورو پینهان خور
چون در گذرم
با باده شوید مرا
تلقین زی شراب ناب گوید مرا
خواهید بروزی هش ریا بید مرا
از خاکی در این میکده جویید مرا
گر یک نفست زی زیندگانی گذرت
مکزار که جوز به شاد مانی گذرت
خوش دار که سرمایه این ملکی جهان
امر استو
چونانش گذرانی گذرت
روزی که گذشته است از او یاد مکن
فردا که نیامده است
فریاد مکن
از آمده و گذشته فریاد مکن
حال خوش باشو
امر برباد مکن
برخی زوم مخور غمی جهانی گذران
بینشین و دمی به شاد مانی گذران
در طب این زمان اگر وفای بودی
هرگیز به تو نوباد نشود از دیگران
یک دست به مصحفیم و یک دست به جام
گه مرد حلالیم و
گه مرد حرام
مایم در این گنبدی فیروز روحام
نکافر مطلق
نمسلمانی تمام
مایلم به شراب نا باشد دائیم
گوشم به نیو روبا باشد دائیم
گر خاکم مرا کوزگران کوزه کند
آن کوزه پر شراب باشد دائیم
این قافله امر عجب می گذرد
دریاب دمی که تا طرب می گذرد
ساقی غمی فردای هریفان چه خوری
پش آر پیال را
که شب می گذرد
گویند که دوزخی بود مردم ماست
هفته ایست خلاف و دیل در آن نتوان بست
گر آشق و میخاربه دوزخ باشند
فردانگری بهشترا چون کفی دست
سرماست به میخانه گذر کردم دوش
پیره دیدم مست و سبوه بردوش
گفتم که چرا نداری از یزدان شرب
گفتا
که کریم است خدا بادبی نوش
پاک از ادم آمدیم و
ناپاک شدیم
شادان بدر آمدیم و
غمناک شدیم
بودیم زیابی دیده در آتش دیل
دادیم بداد امرو
در خاک شدیم
اسرار ازل را نتو دانی و نمن
این حرفی ما اما نتو خانی و نمن
هست از پسی پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برفتت
نتو مانی و نمن
امروز که مفسیم جوانی
منست، من خواهم از آن که شادمانی منست،
عیبم مکنید اگرچه تلخست
خوشست، تلخست از آن که زندگانی منست
این کوزه چون من آشق زاره بوده است، اندر طلب روی نگاره بوده است
این دسته که در گردن اون ببینی، دسته است
که بر گردن یاره بوده است